
«ما دشمن را یافتیم. کسی نبود جز خودمان.»

«ما دشمن را یافتیم. کسی نبود جز خودمان.»
و سرانجام همه با هم به خوشی و خرمی زندگی کردیم.
این معمولا آخر داستانهایی بود که در بچگی میخواندیم.
اما داستان من متفاوت است.
با خودم فکر کردم که همه چیز آخر سر به پول و سیاستمداران مربوط میشود.

Every so often a love story so captures our hearts that it becomes more than a story. It becomes an experience to remember forever. THE NOTEBOOK is such a book. It is a celebration of how passion can be ageless and timeless, a tale that moves us to laughter and tears and makes us believe in true love all over again...
به مقداری فاصله از هر چیز باور پیدا کرده بود.دیگر دوست نداشت به چیزهایی که دوستشان داشت خیلی نزدیک شود. وگرنه وحشت حاصل از یکی شدن با واقعیت دخلش را میآورد. وحشت از دست دادن هم بود. هرچه را دوست داشته بود از دست داده بود. پس هر چیز و واقعیت هر چیز، هر چه بود، بهتر بود که در فاصله بماند. بعد در خالی فاصلهی باقی مانده میشد غرق شد توی گوشههای خیالی آن رابطه.

For everything there is a season, a time to kill, and a time to heal;
...ما هم به هیولا تبدیل نمی شیم؟ ترس ما از دشمن مون، ما رو شبیه همون دشمن نکرده؟ همین موضوع نوع دیگه ای از بخت نیست؟
- تو احساس خوبی داری چون فرار نمی کنیم. ما داریم حمله می کنیم. هر چقدر هم بی پروا باشیم، داریم به خودمون احترام می ذاریم.
- چی رو قابل قبول میکنه؟ خدا ما رو این طوری آفریده. باید همین طور باشیم. کی میتونه بگه درست نیست!
تجربه به او ثابت کرده بود که سرنوشت بازهای کثیف بی شماری در آستین دارد و برای همین، ترسی در وجودش افتاده بود.
- فکر می کردم دقیقاً می خواستی همین رو بدونی.
- آه، آره میخوام. اما در عین حال از دونستنش هم می ترسم. واقعیت چیز خیلی وحشتناکی خواهد بود.
- شاید هم نباشه.
- بله.
- تنها راه جایگزین اینه که جا بزنی؛ اینکه پا پس بکشی و هرگز نفهمی واقعاً چه اتفاقی افتاده.
تینا سری تکان داد و گفت:« و این بدتره.»
+ از تازه ترین ها میریم به کهنهترین خبرها 
+ در حال حاضر رابطه ام با دوست عزیز این دوسال دانشگاه بهم خورده
دوستی که گاردی که این همه سال داشتم رو براش آوردم پایین(حماقت محض) و بهش اعتماد کردم و به خودم اجازه دادم تا احساسات و افکارم رو به زبون بیارم 
+ نمیدونم چرا باید به آدم ها نزدیک شد وقتی این همه میتونن ترسناک باشن 
+ میدونین چی بیشتر اذیتم میکنه؟
چرا من احمق همچنان سعی بر ادامه دادن رابطه هایی دارم که بهم آسیب میرسونن ![]()
+ یکیش صنم جان... فرجه رو اومد اتاقم توی بی پولی آخر ماه براش چیزی کم نذاشتم همه چی رو به بهترین نحوی که میشد در حد خوابگاه چیدم و کمکش کردم درس بخونه و باهم مرور کنیم و کلی خسته بشم و تازه برم با نازنین شبش بخونم
و تهش بشم یه آدم بیشعور که هیچی حالیش نیست 
+ اونم از هم اتاقی های عزیزتر از جان که حرمت نون و نمکی که خوردیمم رو نگه نداشتن
بعد از یه سال زندگی توی یه اتاق اون شکلی گذاشتن و رفتن و همه چی رو خراب کردن 
+ یکی دیگه اش عطیه جان که اصلا نمیخوام راجبش حرف بزنم بس که این بشر عاااااااااااالیه 
+ و اینم از نازنین که عملا با شیر آتش نشانی گرفت روم
دیگه واقعا خسته شدم از آدم ها
کی فرصت کردن این هم بد شن؟! کی خوب بودن و سادگی شد حماقت؟!
+ زندگی واقعا داستان عجیب و غریبیه
امیدوار توی آینده داستان های جذاب تری برای گفتن داشته باشه 
اگر میخواهی در سفر عشق شریک باشی باید عشق را بیاموزی. عشق پدیدهای آموختنی است. در این آموزش باید سادهترین کار جهان را انجام دهی، سادهترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کار جهان این است که کسی باشی که دیگران میخواهند پس خود را پیدا کن و همان باش که هستی…
📖ꖌ زندگی باعشق چه زیباست
✎ ᤩ لئوبوسکالیا
+آخرین دفعه ای که نوشتم تعطیلات نوروز بود
و داشتم گله میکردم از اینکه بلیط گیرم نیومد و اینکه از مهمونی زیاد خسته شده بودم 
+الان در تعطیلات تابستونی به سر میبرم
و میخوام از شرایط الان گله کنم و غر بزنم
منو برگردونین به اتاق بزرگ خودم 
+خونه آپارتمانی و سه تا خواهر و برادر دیگه
چیزی به نام تنهایی و خلوت معنایی نداره
داداش من کلی برنامه داشتم ولی الان گیر کردم اینجاااااااااااااااااااا 
+واقعا راضی نیستم که اینجا باشم
نیاز دارم برگردم به غار تنهایی خودم
این اواخر زندگی خوابگاهی مجبورم کرده زیادی با آدم ها معاشرت کنم الان نیاز دارم که زمان برای خودم داشته باشم و تنها باشم و ریکاوری کنم
+این نیز بگذرد...
+مدتی که اینجا ننوشتم رو توی یه سر رسید از طرف وحید پسر عموی زینب هم اتاقیم هدیه گرفتم ثبت کردم
نمیدونم شاید برای نوشتن پست هام ازش کمک بگیرم و بخونمش 
+حس میکردم نباید از زندگیم بنویسم و افکارم رو به اشتراک بزارم ولی الان حس میکنم نیاز دارم به انجام این کار و این خیلی بهم کمک میکنه ![]()
+محیط امن بلاگفا دقیقا چیزی که بهش نیاز دارم و تنهایی سر و کله زدن با مشکلات قرار نیست کمکی بهم بکنه
حداقل این اواخر بهم ثابت شد که تنهایی نمیتونی بعضی از مشکلات رو حل کنی
نیاز داری به یکی خارج از گود...
+امشب شاید یه سر به سررسیدم بزنم 
+به وبلاگ دو تا از بچه ها سر زدم
و به باقی هم سر میزنم به زودی و بدین گونه وروجک کوچولو به خونه برگشت هوراااا ![]()
+دوستتون دارم
و امیدوار هر جایی که هستین لبتون و حال دلتون خوبه باشه ![]()
...عجیبه اما دیگه ازت متنفر هم نیستم. هیچ حسی بهت ندارم؛ هیچ حسی.
غم و غصه می تواند هر آدمی را دیوانه کند. آن قدر به خودش سخت میگرفت تا با واقعیت رو به رو شود؛ واقعیتی که می توانست بسیار ناخوشایند باشد. نمی توانست به خودش اجازه دهد که امیدوار بماند.

«توی یه خونواده پر جمعیت، همه خیلی نازک رشد میکنن؛ نازک مثل کاغذ. می فهمی؟» بغض کرده بود.«می فهمی؟» شاید دو شراب خورده بود.
پارک گفت:«مطمئن نیستم.»
مادرش گفت:« هیچ کی به اندازه کافی بهش نمی رسه. هیچ کی به چیزی که اون لازم داره، اهمیت نمی ده. وقتی همیشه گرسنه باشی، گرسنگی عادی می شه.»
«نه... نه... من فقط مجبورم کمرنگ بمونم... می دونی؟ انگار وقتی سر راهش نباشم، اوضاع خوبه. واسه همین مجبورم نامرئی باشم.»
‹گاهی از این زندگی چیزی نمیخوام، جز یه اتاقِ کوچیکِ تاریک؛
بدون سرو صدا، بدون وجود موجود زندهای، یه من باشم و یه تجربهی آرامش...›
دشمنان نیستند که انسانها را
به تنهایی و انزوا محکوم میکنند
دوستانند...
خیلی سعی کردم خودم رو تغییر بدم
و سنگدل بشم تا کمتر آسیب ببینم؛
اما هیچوقت نتونستم!
آدم شاید بتونه
عادت های خودش رو تغییر بده،
ولی ماهیت شو نه.
به نظر من،
بعضی وقتا بهترین راه اینه که،
آدم به جای تغییر سرشت خودش،
فاصله ش با آدما رو حفظ کنه.
انسان با صمیمیت بیاندازه با دیگران از قدر و احترام خود میکاهد…
زیرا فرومایگان از همه چیز سوءاستفاده میکنند.
بالاخص زمانی که دریابند دسترسی به شما نیز آسان است…!
📖ꖌ هنر خودشناسی
✎ آرتور شوپنهاور
فاجعه اونجاست که یه نفرو به همه دنیا و آدماش ترجیح میدی ، بعد همون یه نفر ساده ترین چیزها رو به تو ترجیح میده ! :)
به قول شاعر :
وای بر من ، تو همانی که امیدم بودی ؟!
همه چی به فنا رفته و همه چی رو به راهه... خیلی ناامیدم و عجیب امیدوارم... مثل سگ ترسیدم و پاهام مثل سیمان محکمه... غمگینم و لبخندهام واقعیه... ساكتم و حرف میزنم... نگرانم و خیالم راحته... از آینده فراری ام و بهش پناه میبرم... وسط خطرم و احساس امنیت میکنم... دلگیرم و خوشحالم... از خودم بیزارم و دست نوازش به سرم میکشم... تو دوره ی عجیبی ام و زندگی تا حالا هیچوقت اینقدر برام کنگ نبوده...
👤| دیاکو
≼و اکنون بیش از هر زمان دیگری نیاز دارم با هیچکس حرف نزنم، هیچکس را نبینم، هیچ مسئولیتی نداشتهباشم و مخاطبِ هیچ دلتنگی و نگرانی و توجهی قرار نگیرم. دلم میخواهد بهسانِ پیراهنی آویز مانده روی بندِ خانهای دورافتاده و متروکه، فراموش شوم. من بیش از هر زمان دیگری نیاز دارم اهمیتی نداشتهباشم. برای هیچکس!≽
تو خانواده سیاست نداشته باشید
تو رفاقت سیاست نداشته باشید
تو دوست داشتنهاتون سیاست نداشته باشید
سیاست کثیفه
سیاست توش دروغ داره
سیاست پاکیهارو از بین میبره
سیاست برای قدرت گرفتنه نه همراه و همدم بودن...
"تو دوست داری از مردم مراقبت کنی، چون بخشی از وجودت را که نیاز داشت کسی از تو مراقبت کند را درمان می کند."
آدمی که خیانت میکنه رو باید ببری لبهی پرتگاه
ازش بپرسی دوباره خیانت میکنی؟
وقتی گفت نه
بگی به درک
و بعدش با لگد پرتش کنی پایین
بدترین حال ممکن وسط بودنه
یه جایی که نه خوبی و نه بد
یه چیزی هستی بین این دو که نمیتونی تعریفش کنی
نمیتونی توضیحش بدی
نمیتونی بفهمونی که چی داره به سرت میاد.
نه سقوط میکنی و نه صعود.
مثل مورچهای که افتاده توی ظرف عسل!
من اونقد دوسِت دارم که میخوام فقط خوشحال باشی
حتی اگه این خوشحالی دیگه شامل حال من نشه.
درسته یه دی ماهی ام☃️